آهسته و بی صدا ، نشسته بود همین حوالی
همین گوشه وکنار من
من او را نمیدیدم...
او، اما برای دیدهشدن ، خود را به هر سو که من بود میکشاند..
من او را نمیدیدم...
به من فکر میکرد، با خیال من رویا میبافت...
من اما با خیال دیگری سرگرم بودم که او هم مرا نمیدید...
کم کم خسته شد
اما ، عقب نرفت...، آمد
در زد و آهسته وارد تنهایی من شد...
اکنون گوشهای از خیال من نشسته است..
من او را میبینم، به او میاندیشم..
گمان میکنم بخش بزرگی از ذهنم را درگیر خود کرده...
و کم کم کل دنیای من میشود....
حال نامعلوم...
برچسب : نویسنده : atrekhoda1377 بازدید : 106