نوشت12

ساخت وبلاگ

بزرگ شدم ، اونقدر بزرگ که توی قلب خودمم جا ندارم

 

غمگین شدم اونقدر غمگین که بلند بلند میخندم

سردرگم شدم اونقدر که تو خیابون راهمو گم میکنم

عاشق نیستم

بزرگ شدم

مشکلات رو درک کردم، غصه خوردم، واقعیتهای تلخی رو به چشم دیدم

دعوا دیدم ، سرو صدا شنیدم ،

تو خونه ما آرامش نبود، عشق نبود، ردپایی از خدا رو احساس کردم بین این همه تاریکی

اونقدر غصه هامو جمع کردم که تبدیل شدم به یک آدم بزرگ غمگین

کوهی از غم پشت لبخندهام موند

حالا، کسی اومده تو زندگیم ، که رنگین‌کمونی از مهربونی باهاشه

ولی من ، دیگه احساسی ندارم

دیگه خنثی‌ شدم  

دیگه باور نمیکنم... من مهربونیاش رو باور نمیکنم، دوستت دارم گفتن هاش رو باور ندارم

هیچیش رو باور ندارم

فکر میکنم یه نقاب زده به صورتش برای گول زدن من

زیر اون نقاب مهربونش ، یه هیولا خوابیده

یه هیولا که بعدا نقاب از چهره‌ش برداشته میشه!

من میترسم ، دوستش داشته باشم چون میترسم روزی زندگی ما هم مثل همین الانم بشه!

اونقدر تو‌دلم پر از غمه که جا برای شادی نیست...

میگردم دنبال خصوصیات منفی شخصیتش!

میگردم دنبال بدی ها

خوبی ها رو خوب نمیبنم باور نمیکنم باور نمیکنم باور نمیکنم

.........

حال نامعلوم...
ما را در سایت حال نامعلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : atrekhoda1377 بازدید : 90 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 20:05